يکشنبه ۰۲ دی ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
نیره محمودی راد 
کد خبر: ۱۰۷۰۶۳
پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۹

جذاب بود و پر وقار . طمانینه ای خاص داشت و ابهتی که مرا می ترساند. از در کلاس که وارد می شد دلشوره ای ناشناس به دلم چنگ می زد. در حضورش تمام وجودم دو چشم می شدند که فقط اورا می پایید. نگاهش سنگین بود ولی با همه این دلهره های ناشناخته، حسی گنگ مرا به او علاقه مند می کرد.
استاد زبان شناسی بود. زیاد اهل شوخی نبود  و اگر گاهی به شوخیِ کوتاهی مهمانمان می کرد آن روزمان پراز شور و شادی می شد.
آنچه از او به یاد دارم چهره ای ساده، پوششی موقر و چادری بود که هنگام تدریس آن را روی صندلی اش آویزان می کرد، بدون هیچ آلایش و آرایشی. 
کاش می شد برخوردهای ابتدایی مان را که خاطرات گسی به آن ها پیوند خورده بود، فراموش کنم! 
واژه as usual یکی از همان خاطره هاست.
چند جلسه از شروع اولین ترم گذشته بود و باید متنی را آماده می کردیم. این اولین بار بود که مرا برای پاسخ به یک پرسش فرا می خواند و من آماده نبودم. پاسخم فقط این بود: I'm not ready now.
نگاهش تند و پاسخش گزنده شد؛
As usual !
آن دو واژه برایم تلخ ترین واژه های فرهنگ لغت شدند. 
شاید او مرا نمی شناخت ، یا شاید مرا با کسی اشتباه گرفته بود. نمی دانم!
بهرحال ؛ دوستش داشتم و نمی خواستم این دو واژه من را از او دور کنند.
........................................ 
در شروع ترم جدید، با شنیدن خبر ناگواری دوهفته کلاس هایم را از دست دادم. از دست دادن برادر به شکلی غیر منتظره و ناگهانی، آن هم در سن جوانی به کلی مرا به هم  ریخت.  این اتفاق برای همه ما بی نهایت دردناک بود. پس از دو هفته با روحی پریشان در کلاس حاضر شدم.
........................................
آن روز در کلاس زبان شناسی استاد، روی یکی از صندلی ها،  اتتهای کلاس نشسته بودم. اطرافم تقریبا خالی بود. دلم می خواست تنها باشم.
استاد سخت مشغول تدریس بود. می نوشت ، پاک می کرد، توضیح می داد، توضیح می خواست.
ومن ..... ! غرق در دنیای خودم بودم. خسته، پکر، بی حوصله، و افسرده!
سراپا گچی شده بود. گهگاه با نگاهی گیرا و نافذ همه دانشجویان از نظر می گذراند
و دوباره به سمت تخته سیاه بر می گشت. بعد از توضیحاتی مفصل که شاید کمی از آن ها را فهمیدم، چنددقیقه ساکت ماند. دستان گچی شده اش را تکانی داد.
سکوت کلاس را فرا گرفته بود و دانشجویان سرگرم یادداشت کردن بودند.
نگاهش لحظه ای به سمتم دوخته شد. گویی اتفاق تازه ای افتاده بود ، یا این که داشت موضوعی را در ذهن مرور می کرد. نگاهش معنادار تر شد .
آرام از گوشه دیوار صندلی ها را دور زد. به سمتم می آمد. ترس وجودم را گرفته بود. بی توجهی ام به کلاس آن هم کلاس این استاد مهم ترین دلیل هراسم بود. 
خودش را به پشت صندلی ام رساند. سرش را آرام پایین آورد و در گوشم نجوا کرد؛
-- سلام؛ خوبی؟ بهت تسلیت میگم. من از شنیدن این اتفاق بی نهایت متاثر شدم. می دونم برای شما و خانواده خیلی سخته. ولی در مقابل خواست خدا باید تسلیم شد. قوی باش.......!
همه کلاس دو گوش بودند و دوچشم. این گونه ابراز احساسات از زبان چنین استادی همه را به حیرت وا داشته بود. نگاه ها به سمت ما دوخته شدند.
برای من چندان هم عجیب نبود. قلب مهربانش را خوب می شناختم. شاید در بروز احساسش اغراق نمی کرد، اما آن مهر اندکی که نثارمان می کرد صداقتی مطلق بود. احساس بی رنگ و ریای این استاد، جذبه و ابهتش را دو چندان می نمود. او استادی کم نظیر بود.

نظرات بینندگان
مهدی
|
-
|
جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۱:۵۹
یادش بخیر.رفتم تو حال و هوای دانشگاه.ماهم داشتیم یک همچین شخصیتی.خانم مهدویان استاد ادبیات و زبان فارسیمون بود.حتی در یادم هم که گذری بر اون دوران میکنم .چیزی جز احترام و جذابیت اخلاقی و حرفه ای او را مرور نمیکنم.هر جا هستن سلامت وپایدار انشاال...ه
ناهید پردل
|
-
|
جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۲:۳۹
متن بی نظیره!واژه ها به زیبایی ردیف شدن!آفرین به این قلم 

ستودنی و زیبا!
سما
|
-
|
جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۲
خیلی دوست دارم اسم این استاد نازنین رو بدونم
مهدی پرویزی
|
-
|
شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۹:۱۷
سلام.

آفرین!

بسیارزیبا،واقعا حظ بردم،دستمریزاد!
جهاندیده
|
-
|
شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۲:۰۹
درودها برشمامهربانوی فرهیخته

ساده وروان وپرازحس زیبا

قلمت نویسا باد
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر